پایی برای رفتن نداره


نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

میترسم از روزی که نیستی 
میترسم از روزی نباشی

میتوسم تنهاشمو عاشق نباشی
 میترسم تنها بری و جام بزاری

میترسم بی تو باشم دنیام تموم شه
میترسم  راه بد برم  قلبم تباه شه

ترسیدم و تنها شدم این اصل قصه است
قصه هرچه  بود و شد جای تو خالی است

قصه بی تو طعمش سیاه و تلخه
فصه بی تو رنگ بویی نگرفته

هرچه بود هست قصه تموم شد
سهم ما از این یه قصه قوصه های نا تموم شد

 میترسم تا اخر عمرم تو این زندان بمونم
میترسم تا همیشه همین جا ها بمونم

همین جا های سرد بی هوا
همین جا های تنگ بی صدا

من و اینجا یه جور تضاده ؟ 
حتی اینجا از من دلزده

من اگر اینجا بمونم مرگ خاموش صدام
حتی نفس اینجا کشیدن برام سم تمامه

رفتن شد ارزومو پا هام بستس
همه افکارم بیرون قفس اما در بستس

من اینجا گیرکردم ارام مردم
مرگ یا زندگی دیگه فرقی نداره

وقتی پای برای رفتن یاری نداره



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:,ساعت 1:31 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com